دوش کانجم شد عیان بر این سپهر گرد گرد
همچو پیکان های سیمین از درون تیره گرد
راست گفتی صد هزاران مهره از عاج سپید
چیده نراد قضا بر آبنوسن تخه نرد
یا نه گفتی صدهزاران عنکبوت از سیم ناب
تار پرتو می تنند از اوج سقفی لاجورد
درکنار من نگاری رشک یک فردوس حور
چون غزالی با هژبری بر سر یک آبخورد
شوخ من شیرین دلی من ترش روی تلخکام
زین سپهر شور چشم تند خشم تیز گرد
زاسمان سبزگون بختم سیه چشمم سپید
تن خشین و لب کبود و اشک سرخ و رنگ زرد
یار دریک حجره بامن هر دو تنها روز و شب
هردو هم را دسنگیر و هردو هم را پایمرد
اوهمه اصرارکاین موسم نشاید روزه داشت
من همه انکارکاخر می نشاید روزه خورد
هردو گرم گفتگو کامد بشیری کای حکیم
جای کن بر عرش عشرت فرش عسرت در نورد
تا کیت از درد آه سرد خیزد از درون
چند نوشی درد درد و چند پوشی برد برد
درد چشمت چند دارد زاستان شاه دور
خاکپای شه بکش در چشم تا برهی ز ورد
با رخی رخشنده شه برگشت از نخجیرگاه
داغ درد از سینه زایل کن که آمد باغ درد
شاه غازی ناصرالدین آنکه آب تیغ او
از عذار مملکت شوید غبار رنج و گرد
چون دو صد هندوستان پیل است گاه گیر و دار
چون هزاران نیستان شیرست روز داروبرد
گرچه نبود هیچ ممکن راز زوجیت گزیر
لیکن اندر بی نظیری شاه ما زوجیست فرد
مهر گردون گر نه گرد کفش فراشان اوست
مهر گردون را چرا در پهلوی خوانند گرد
خواست روزی آسمان بوسد رکاب رخش شاه
بانگ زد بر وی قضا کای بی ادب از راه کرد
بحر عمان گر ندید ستی فرازکوه قاف
شاه گوهربخش را بنگر به رخش ره نورد
خسروا ای کز درون بیشهٔ امکان برون
چون تو نامد از پس شیرخدا یک شیرمرد
ای به دست مکرمت افتادگان را دستگیر
وی ز فرط مرحمت بیچارگان را پایمرد
پیلی و خرط رم تو رمحست در روز مصاف
شیری و چنگال تو تیغست هنگام نبرد
رخش تو زینگونه کز تک در نورد و کوه را
هی دیبا باف دیبا را چنان ندهد نورد
ابری اندر فیض و رحمت ببری اندر بطش و طیش
بحری اندر بر و احسان دهری اندر قهر و ارد
سرد و گرم دهر را نادیده کس چون خصم تو
کز تبش پیوسته تن گرم است و دل از آه سرد
تاح تو تاجیست کزفرش جهان آسوده است
نه چو دیگر تاج شاهان از جواهر سرخ و زرد
شخص را شاید قبا تنها نه بهر زیب و زین
مرد را باید کله تنها نه بهر حشر و برد
کار و کردت چون همه احسان بود در روزگار
کردگار از تست راضی از چه از این کار و کرد
بس که اشک دشمنت از چشم ریزد برکنار
برکنار آب دارد جای دایم همچو جرد
روزکین کابر بلاگرد افق بندد تتق
رخش غرد همچو رعد و تیغ تابد همچو گرد
چون تو از گرد وغا چون خور برون آیی زابر
خصم نامرد دغا چون خر فروماند به خرد
خسروا زاندم که ماندم از رکاب شاه دور
درشمر ناید ستمهایی که با من چرخ کرد
با دل افسرده نتوانم ثنای شاه گفت
کی ثمربخشد درختی کش نجو شدشاخ و نرد
چون دل خصمت قوافی تنگ و رخش فکر من
بهر مدحت عرصه یی خواهد فراخا همچو گرد
تاکه در تحقیق اشیا هرکه تعریفی کند
باید آ ن تعریف راشایسته باشد عکس و طرد
باد دایم اشک چشم و چهرهٔ بدخواه تو
آن ز سرخی همچو بسد این به زردی همچو هرد